«سایه» رفت. آرام و با وقار؛ درست مثل زندگی کردنش. بامداد ۱۹ مرداد ما ماندیم و یک «سراب» و چند صفحه ای «سیاه مشق» که تا «صبح شهاب یلآما» یک چه کنیم که بدجور «تاسیان» شده ایم. بله؛ «تاسیان». یعنی حالتی که به خاطر نبودن کسی به انسان دست می دهد. یعنی دلتنگی غریب یا شاید هم غم فزاینده… آقای ابتهاج اما برای ما کم یادگاری باق. یادگاری هایی که ما وقتی غمگینیم یا عاشقیم با خودمان زمزمه می کنیم برای خو یادگاری هایی که ما وقتی غمگینیم یا می کنیم. مثلا «ارغوان»…
کمتر کسی است که شعر «ارغوان» را نشنیده باشد، حتی اگر به طور خاص طرفدار اشعار «سایه» باشد. زمانی که «سایه» به زندان افتاده بود، این شعر را در دوری از درخت ارغوانا ش سرود اما ارود اما ارغور. خانه ابتهاج که به ثبت میراث فرهنگی رسیده است، «خانه ارغوان» نام دارد و دلیل این نامگذاری وجود درخت ارغوان در حیاط این خانه است و دلیل معروفیت ارغوان، نه خود درخت بلکه شعر سایه است.
در این شعر با هم دلتنگی و نامیدی سایه را مرور می کنیم:
ارغوان،
شاخه همخون جدا من
آسمان تو چه رنگی است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته هنوز؟
من در این گوشه که از جهان بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
چه می بینم دیوار است
آخه این سخته
آنقدر نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگاه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم میگیره
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است.
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم می گرید…
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازی ست که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرمنده خورشید بپرس
کی بر این دراز غم می گذرند؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافرشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان همخون جدا من…
«کیوان ستاره بود» از دیگر آثار مشهور سایه است که به رفاقت و دوستی عمیق او با مرتیور. مرتضی کیوان شاعر، منتقد هنری، روزنامه نگار و فعال سیاسی عضو حزب توده ایران بود. کیوان در روزهای پس از کودتای ۲۸ مرداد، در حالی که سه تن از فراریهای نظامی حزب توده را در خانه خود پنهان کردهبود، دستگیر و به جرم خیانت در ۲۷ آنلاین ۱۳۳۳ در زندان قصر تیرباران شد.
سایه در کتاب «پیر پرنیاناندیش» که در اصل روایتگر گوشههایی از زندگی خود اوست، در پاسخ به سؤال زوج جوان پرسشگر که در جستوجوی دستی به رمز و راز نحوه دوستی ماندگار مرتضی کیوان با سایه و دیگران هستند و میپرسند: چرا «شماها هستند. » این همه کیوان رو دوست داری؟ با چشمانی که به اشک نشسته است پاسخ می دهد:
«اصلاً نمیتونم توضیح بدم، اصلاً توضیح دادنی نیست. این جووناها از من پرسیدند این آقای کیوان چی بوده که شماها هیچ شباهتی با هم ندارین، روشون نشده بگن، بارهاشون هم گفتن که گاهی متنهایی که هستین و با این تفاوتهای عظیمی میان شما هستین، چطور درباره یک آدم. یک حرفو میزنین، این حرف درسته واقعاً، از یک طرف آدمی مثل “شاملو” و از طرف دیگه کسی مثل “اسلامی ندوشن”، از اون یا “محمدجعفر محجوب”، از طرف دیگه “شاهرخ مسکوب”، “نجف دریابندری” و خیلیهای. دیگه… یک جملهای اگر اشتباه نکنم «نجف دریابندری» گفته که کاملترین توصیف درباره کیوانه. گفته: کیوان عاشق دوستی بوده… دوستی با تمام معانیش. درست هم گفته نجف. کیوان واقعاً در دوستی تمام بوده و بی اون که شما بکنین بهتون خدمت میکرده. اینو هم بهتون بگم، کیوان با همهی رفیقبازیش، آدم مستقلی بود. آدم حقهباز سازشکاری نبود، همهجا خودش بود، همه اینو میدونستن. تو هر نامهای که به هرکس مینوشته حرف خودشو میآورد، به نظر میآید که در هر مجلسی خودشونو یه جور نشون میدن به اقتضای اون مجلس، این مهمه که آدم خودش باشه و در عین حال احترام و محبت مردم باشه… حیف شد که شما کیوانو ندیدید. اگه کیوان حالا بود ۸۶ سالش بود…
او در سوگ «کیوان» اینگونه سروده است:
ما از نژاد آتش بودیم
همزاد آفتاب بلند اما
با سرنوشت تیره خاکستر
عمری میان کوره بیداد سوختیم
او چون شراره رفت
من با شکیب خاکستر ماندم
کیوان ستاره شد
تا برفراز این شب غمناک
امید روشنی را
با ما نگاه دارد
کیوان ستاره شد
تا شب گرفتگان
راه سپید را بشناسند
کیوان ستاره شد
که بگوید
آتش
آنگاه آتش است
کز اندرون خویش بسوزد
وین شام تیره را بفروزد
من در تمام این شب یلدا
دست امید خسته خود را
دردستهای روشن او می گذاشتم
من در تمام این شب یلدا
ایمان آفتابی خود را
از پرتو ستاره گرم بودم
کیوان ستاره بود
با نور زندگانی می کرد
با نور درگذشت
او در میان مردمک چشم ما نشسته است
تا این ودیعه را
روزی به صبحدم بسپاریم
ابتهاج در بخشی از کتاب «پیر پرنیاناندیش» که در سال ۱۳۹۱ منتشر شد و طی آن در گفت و گو با میلاد عظیمی و عاطفه طیه خاطرات زندگی اش را بیان کرد، روایت جالبی را از روز هشتم محرم بیان می کند که در آن شعری است. عنوان «اربعین» برای سیدالشهداء(ع) سروده است.
در این کتاب آمده است: «امروز هشتم محرم بود و عصر به خانه سایه رفتیم. سایه مغموم بود و از چشمهایش معلوم بود گریه کرده است. عاطفه گفت: «بازم شیطونی کردین؟» سایه خندید. پرسیدم «اتفاقی افتاده؟»
– نه! شما میدونین که تلویزیون همیشه جلوم روشنه. هر کانالی هم که میزنم روضه و نوحه نشون میده. من هم گوش میکنم و خوب گریه ام میگیره. میشینم با اینها گریه میکنم. (لبخند میزند.)
پس از چند دقیقه گپ و گفت، سایه میگوید:
«سالها پیش یک شعر به اسم «اربعین» گفتم که تمومش نکردم.»
با تعجب عصرار میکنم شعر را بخواند و میخواند:
«یا حسین بن علی
گرم خون تو هنوز
ازمین میجوشد
هرکجا باغ گل سرخی هست
آب از این چشمه خون مینوشد.
کربلایی است دلم»
انتهای پیام