روایت مرد حوادث اصفهان از ۳۸ سال تجربه عکاسی / زندگی، در عکسهایم گم شد + فیلم
گزارشگر یک/اصفهان «من یادم نیست صبحانه چه خوردهام، اما میتوانم با جزئیات شرح بدهم که کدام روز، کدام گوشۀ این شهر، کدام قتل اتفاق افتاده.»
همین یک جمله کافیست برای شرح اینکه بدانیم عباس فلاح، تنها عکاس حوادث اصفهان و ملقب به مرد حوادث، چه گنجینهای در سینه دارد اگر چه او، با ۵۸ سال سابقه در حرفه عکاسی، و داشتن چندین جایزه معتبر ملی، به خاطر همۀ آنچه در زیست هنرمندانه دریغ میشود، گذار عمر پر برکتش را در این جمله کوتاه خلاصه میکند که: «زندگی، در عکسهایم گم شد.»
برای توصیف سیمای هنرمند درکودکی، ۸۳ سال برمیگردیم به عقب، و او روایت را اینگونه آغاز میکند: «من در نجفآباد به دنیا آمدم ولی پدرم کارمند شرکت نفت بود. یک ساله بودم که رفتیم آبادان. دوران تحصیل و خدمت سربازی من همانجا گذشت. شیفته فوتبال بودم و لیگ دسته اول خوزستان بازی میکردم اما به چشم پدرم این توپ بازی بود. آن قدری از این کار خوشش نمیآمد که یک بار قفل فرمان موتور را از توی تنها لباس مسابقه من رد کرده بود و درست وقتی این را فهمیدم که یک اتوبوس آدم پشت در خانه منتظر بودند سوار شوم تا برویم مسابقه!
خاطرم هست که مادرم آن روز با چه سختیای کوکها را شکافت و لباس را آزاد کرد! من در چنین محیطی بزرگ شدم… بعد از خدمت هم در اداره ریشهکنی مالاریا شروع به کار کردم و دو سال که شد، اعلام کردند اسمم جزو فهرست ده نیروی تعدیلی شرکت است. وقتی پرسیدم چرا؟ گفتند که امسال باد آمده و پشههای موسمی را برده، شما بروید و سال بعد برگردید. رفتم خانه و با ناراحتی ماجرا را برای پدرم تعریف کردم. خدا بیامرزد او را که با خنده گفت: کاری که به یه باد بندهس، بذارش کنار.»
میپرسم از کی با دوربین آشنا شدید؟ آهی میکشد و تصحیح میکند: «از کی آلوده شدم!»، بعد قصه شیفتگیاش را اینگونه شرح میدهد: «پدرم که بازنشسته شد برگشتیم اصفهان و من همینجا ازدواج کردم. یک روز که با همسرم به خرمشهر سفر کرده بودیم، میخواستیم عکس یادگاری بگیریم و گفتند ۵ روز طول میکشد تا عکس آماده شود. با هم رفتیم بازار خرمشهر و یک دوربین عکاسی پشت ویترین دیدیم. از صاحب مغازه پرسیدم این سالم است؟ با لهجه جنوبی جواب داد که: نه میدونم سالمه، نه میدونم جاسمه، من از یه کارگر سوئدی خریدم سه تومن، به شمام همینقدر میفروشم!
دوربین را خریدم و چند تا عکس گرفتم و با دلهره بردم که ظاهر کنند تا بفهمم اصلا درست کار میکند یا نه. آن شب وقتی رفتم عکسها را بگیرم، دیدم زیر شیشه میز، صحنه غروبی شبیه به آن صحنهای که من ثبت کرده بودم هست. پرسیدم عکسها خوب شدند؟ و صاحب مغازه گفت: همین عکسی که زیر شیشه گذاشتم از شماست. هم دوربین خوبی دارید، هم دید خوبی. به این کار ادامه بدهید و حالا نمیدانم او را دعا کنم یا نفرین که با همین تشویق، باعث شد من تمام زندگیام را از دریچه دوربین رد کنم.»
وقتی با ۳۸ سال عکاسی مطبوعاتی، فقط ۱۲ سال سابقه بیمه داشته باشی و حقوقی که به تورم مطلقا بیاعتناست، وقتی صاحب خانه هر سال، یادآوری کند که باید چند میلیون اضافهتر اجاره بپردازی و ناچار به کوچ مداوم باشی در کوچهها، تردید این هنرمند پیشکسوت را، برای گفتن دعا یا نفرین در حق اولین مشوق زندگی حرفهایات، بهتر درک میکنی. برای همین است که او دست راستش را میزند روی پای راست، تا با این مقدمه برود سر وقت داستان ورودش به دنیای مطبوعات: «یک خیاطی توی پاساژ کازرونی بود به اسم لیگا جابری و میدانستم که یکی از استادان عکاسی به این خیاطی سر میزند برای همین مرتب میرفتم آنجا. عکسهایی که گرفته بودم میبردم و به آن استاد میگفتم: اینا مال یه بنده خداست، میشه ببینین و عیباشو براش پشت عکسا بنویسین؟ او هم مینوشت و تا سه ماه کار من همین بود. یک روز گفت: این رفیق شما دیگه خبره شده بگو یه روز بیاد ببینمش. و من آن وقت اعتراف کردم که عکسها را خودم گرفتهام.
او پیشانی مرا بوسید و به پشتکارم آفرین گفت. بعد از این بود که جسارت پیدا کردم و وارد روزنامه اطلاعات شدم. در مدت فعالیتم تقریبا با تمام رسانهها کار کردم، اما متاسفانه با هر کدام که همکاری میکردم، کارش میافتاد روی غلتک و بعد توقیف میشد!»
«شما از همان ابتدا در حوزه حوادث کار میکردید؟» این سوال را میپرسم و پاسخ میدهد: «نه، ما شهر را دو قسمت کرده بودیم. نصف شهر را بختیار شفیعزاده میگرفت و نصف دیگرش را من. چون مخاطب عکسهای ورزشی ۱۵ درصد بود، ولی حوادث ۲۵ درصد، من از دوره آموزشیای که قبل از ادغام نیروها در شهربانی دیده بودم استفاده کردم و وارد حوزه حوادث شدم. الان تنها کسی هستم که در این حوزه کار میکند. عکاسان جوان علاقهمندی زیادی نشان میدهند اما یکی دو بار که مرا همراهی کردهاند، یا سر صحنه قتل به جای عکاسی نشستهاند به گریه، یا از نزدیکی به حادثه امتناع کردهاند. عکاسی حوادث کار هیجانانگیزی است، اما به همان اندازه سخت و خطرناک هم هست.»
از او میخواهم درباره این سختیها بیشتر حرف بزند و غرق میشود در خاطرات تلخ: «زمان بمباران یک حفره توی خیابان مدرس درست شده بود و من رفتم که از این صحنه عکس بگیرم. دیدم دیوار یک خانه به حدی خراب شده که هر آن فرو میریزد و یک یخچال و رختخواب هم پشت آن است. پریدم توی حفره و داشتم عکس میگرفتم که یک مرد تنومند بالای گودال پیداش شد و با لحنی عصبانی گفت: بیا بالا.
گفتم من مجوز دارم، برای روزنامه عکس میگیرم. گفت: روزنامه تو سرت بخوره بیا بالا…خلاصه این مرد چندین بار نزدیک حفره شد و به من بد و بیراه گفت و رفت عقب. گفتم حتما دیوانه است اما بعدا که آمدم بالا فهمیدم خودم دیوانهام! او کتف مرا گرفت و پرتم کرد روی زمین. دوربین را محکم گرفتم که آسیب نبیند و پرسیدم چرا این کار را میکنی؟ گفت: توی این حفره، یک راکت عمل نکرده هست و تو رفتی روی آن خوابیدی… تازه فهمیدم آنها تیم خنثیسازی هستند و کل محل را هم تخلیه کردهاند.
صورت او و وحشت حفره، چنان با من بود که راه رفتن از یادم رفت. تا مدتها حس میکردم زمین هر آن زیر پای من خالی میشود و برای همین پاورچینپاورچین راه میرفتم.
یک بار هم توی زمین فوتبال توپ توسط بازیکنان تیم استقلال خوزستان خورد به چشمم. خدابیامرزد علی انصاریان را که بعد از اصابت توپ آمد و مرا در آغوش گرفت.
یک بار دیگر پشت دروازه احمدرضا عابدزاده ایستاده بودم برای ثبت صحنه پرش و تماشاگران داد میزدند: «داغش به دل عکاسا مونده!» آنها فکر میکردند من میخواهم صحنه گل خوردن را ثبت کنم و به همین خاطر حین خروج از ورزشگاه، دو ضربه چاقو به دست من زدند. بعدا که ضارب را پیدا کردند معلوم شد که قیچی دستش بوده و ضربه را به قصد کور کردن من زده است!
شرح تهدیدات خانوادههای قاتل یا مقتول، به خاطر ثبت یا چاپ عکسهایشان نیز قصه پر آب چشم دیگری است…»
ریزهکاریها و خطرات عکاسی حوادث آن قدر زیاد است که در حال حاضر، یک اصفهان است و یک عباس فلاح اما متأسفانه هنوز هیچ بستری برای انتقال تجربه این استاد حرفهای فراهم نشده. یکی از خاطرات او درباره اهمیت همین جزئیات است: «یک وقتی ساعت یک شب تیمسار شادکام با من تماس گرفت و گزارش یک قتل را در محدوده دروازه شیراز داد. رگ گردن و دست یک خانم را زده بودند و او را کشانده بودند تا پای دیوار اتاق. من خودم را سریع به محل رساندم و ابتدا از رد خونی کفشها روی موکت عکس گرفتم. عکسها در اختیار قاضی قرار گرفت و او با مظنون گفتوگو کرد، در نهایت از طریق علامت هفت شکل ثبت شده توی عکس، که با کفش مظنون مطابقت داشت، توانست حکم به دستگیری متهم بدهد و از من به خاطر این حرکت تقدیر شد.
یا مثلا در بحث عکس اعدام، اگر آن فرد شاکی داشته باشد، عکس به دارآویختن او بدون چشم بند ثبت میشود و اگر شاکی نداشته باشد با چشم بند.
این هم هست که ما نباید به هیچوجه در صحنه حادثه تغییری ایجاد کنیم. این قاعده البته برای همه لازمالاجراست. متأسفانه مردم ما، در تصادفات خود را کاردان فنی تصور میکنند و از سر ناآگاهی باعث رقمخوردن اتفاقات تلخی میشوند. یک بار جلوی زندان من شاهد بودم که مردم آمدند و اللهاکبر گویان تلاش کردند بدن فردی که به خاطر تصادف لای آهنها گیر افتاده بود بیرون بکشند اما در همین حین، پای آن بنده خدا از بدنش جدا شد.»
از دست رفتن لحظههای مهمی که در آن، عدهای مانع انجام کارش شدهاند و سوژه نابش به اصطلاح اهل خبر سوخته، یکی از بزرگترین حسرتهای اوست: «یک بار ساعت پنج صبح از خبرگزاری ایرنا به من زنگ زدند و گفتند بیا که یک هواپیما سقوط کرده. خدا را شکر یکی از مسافران تبریزی موبایل داشت و توانسته بود به همسرش خبر بدهد که این اتفاق افتاده. در اثر بارش باران باتلاقی ایجاد شده بود که هواپیما افتاده بود توی آن و ما همراه با تیمسار فتحی، فرمانده هوانیروز با پرواز خودمان را رساندیم به محل.
یادم هست گِل مثل کف صابون میزد بالا و من تا سینه در همین باتلاق فرورفته بودم تا بتوانم از صحنه عکس بگیرم. در نهایت، هواپیما را جا کن کردند و مسافران هم که منتقل شده بودند به فرودگاه. وقتی خودم را به آنجا رساندم دیدم تمام آنها با لباسهای گِلی خوابیدهاند روی زمین. دوربین را بیرون آوردم که عکس بگیرم اما یک مرتبه دستی دریچه را بست و گفت: تو از کجا اومدی؟ گفتم از مریخ. گفت: اجازه نمیدم عکس بگیری و ما وارد بحث شدیم. در نهایت تیسمار فتحی پادرمیانی کرد و مأمور فرودگاه اجازه عکاسی داد اما دیگر این اجازه به درد من نمیخورد، چون همه از سر و صدا و مشاجره ما بیدار شده بودند و آن صحنه خوب خواب دیگر از دست رفته بود.
سوژههای از دست رفته مثل طناب، دور گردن من میپیچند و نمیگذارند شب خوابم ببرد. متأسفانه الان محدودیتها خیلی بیشتر از قبل شده و حیف است واقعاً.»
از او میخواهم عجیبترین و خندهدارترین خاطره کاریاش را تعریف کند و با اولی شروع میکند:
خندهدارترین خاطرهام هم مربوط به وقتی است که متوجه انحراف یک هواپیما شدم و سریع دوربین را برداشتم که خودم را به محل تخمینی سقوط برسانم. جلوی یک موتوری را گرفتم و گفتم مرا میرسانی به خیابان کاوه؟ یک هواپیما دارد میافتد و او هم هیجانزده همراهیام کرد. سر راه به یکی از دوستانش رسید و سریع گفت که دارد میرود برای چنین برنامهای. او هم مشتاق شد با ما بیاید و با اینکه موتور وسپا برای سه نفر جا نداشت، نشست پشت من. سر اولین چهار راه، روی دستانداز این پسر پرت شد پایین و من به خاطر عجله چیزی نگفتم. توی راه هم هر چه با او حرف میزد، من با یک اهن و آهان خیالش را راحت میکردم تا اینکه رسیدیم به مقصد و موتور سوار پرسید: دادا حسینیا ندیدی؟ گفتم وسط راه افتاد پایین. یادم نمیرود که یک نگاه عجیبی به من کرد و گفت: دادا تو دیگه کی هستی!!!»
پادرمیانیاش، دست خیلی از خانواده های نیازمندی را که گرفتار چرخه جرم و مجازات میشوند، گرفته اما تواضع مثال زدنیای دارد که مانع تفصیل این قسم قضایاست و به خاطر خیلی چیزها، هیچ دوست ندارد که فرزندانش مسیر سخت پدر را در عالم رسانه دنبال کنند: «اگر برگردم به عقب دوست ندام وارد کار عکاسی مطبوعاتی شوم. من خیلی چوب این حرفه را خوردم. خانوادهام واقعا اذیت شدند. همسرم به خاطر اضطراب زیاد شغل من ۲۶ سال پیش سکته کرد و از دنیا رفت.
وقت گرفتن جوایز همه رسانهها تیتر میزنند که فلانی عکاس ما بود اما به وقت حمایت، هیچکس دور و بر آدم نیست… من همیشه به بچهها میگویم اگر خانه آتش گرفت، اول نگاتیوها را خارج کنید. این آرشیو حاصل بیش از ۴۰ سال کار من است که هر سال حین اسبابکشی، توی کارتن از این خانه به آن خانه جابهجا میشود اما خب…»
همین حالا هم نیمی از اثاثیه خانهاش بستهبندی شده و به زودی باید آماده نقل مکان شوند به خانهای دیگر که صاحب خانهاش، مثل همه صاحبخانههای قبلی، اطمینان داده بعد از اجاره این خانه حتما خانهدار میشوید!: «از زمانی که کرایه خانه ماهی ۲ هزار تومان بوده ما اجاره بده بودهایم تا حالا که رسیده به ماهی ۹ میلیون تومان و کاش که عزمی برای کنترل بنگاهها وجود داشت. سود آنها در بالا رفتن قیمت رهن و اجاره است و تا چنین است، مستأجر عذاب میکشد. در برخی کشورها متولی اجاره مسکن شهرداری است و به این شکل از افزایش بیرویه و قیمتگذاری سلیقهای جلوگیری میشود… اگر فکری برای این مشکل بزرگ مردم نشود، کمکم خانههای درجه یک و دو خالی از سکنه میشوند و زاغهها شلوغ.»
نه فقط نگران خانه خودش، که نگران بیخانمانی اهالی مطبوعات هم هست: «زمانی یک ساختمان دو طبقه پشت ارگ جهان نما برای اصحاب رسانه اختصاص داده شده بود و آقای جهانگیری هم آن را افتتاح کرد اما در اثر اختلافاتی که پیش آمد، شهرداری دستور تخلیه داد و این اختلاف سی ساله هنوز پابرجاست. اگر مکان ثابتی داشتیم، بخشی از دغدغهها برای نگهداری آرشیو پیشکسوتان حوزه عکس و خبر کمتر میشد.»
میپرسم که به جز حرفه عکاسی در حرفه دیگری هم فعالیت داشتهاید؟ و می فهمم اهل هنر هفتم هم هست: «من تجربه بازی در دو فیلم سینمایی را داشتهام. فیلم بازرس با هنرنمایی جمشید آریا و فیلم معمای سوم با همکاری نیروی انتظامی. در یکی از این فیلمها با سیم دور کمر من پلاسما و باروت بسته بودند و باید به محض شلیک نقش مقابل، دکمه را فشار میدادم که خون بپاشد بیرون و صحنۀ تیر خوردنم ضبط شود اما سیم برق لخت بود و تا دکمه را فشار دادم، برق مرا گرفت. من شروع کردم به لرزیدن، خون هم فواره میزد و همین برداشت از فرط طبیعی بودن شد آنونس فیلم!
البته برای گرفتن عکس هم نقشهای مختلفی بازی کردهام. مثلا یک بار اجازه ورود به بیمارستان را نداشتم و با پوشیدن لباس پرستار خودم را رساندم به سوژه. یادم هست که وسط راه یک پیرزنی هم آستینم را گرفت و گفت: آقای دکتر این کپسولا که دادین افاقه نکرد!»
یکی از آثار عباس فلاح در موزه سینمای کشور است و تاکنون، سه نمایشگاه عکس از آثار او بر پا شده که در این باره نیز خاطرهای شنیدنی دارد: «غرفهای که از عکسها و گزارش حوادث شهر در نمایشگاه ارشاد زده بودیم، زمانی شلوغترین غرفۀ نمایشگاه مطبوعات بود. یادم هست یک روز که مشغول بستن در نمایشگاه بودیم، مردی همراه با پسرش آمد و اصرار کرد در را باز کنیم تا عکسها را ببینند. ما هم به خاطر اشتیاق او در را باز کردیم و مرد، یک راست رفت سمت تابلویی که عکس قطع دست انگشتان یک سارق بود، بعد آن را به پسرش نشان داد و گفت: اینا میبینی؟ اگه بری سری جیبی من مثی این میشی!»
همین طور که آلبوم عکسهایش را ورق میزند، قصه دو جوانی را تعریف میکند که برای تأمین خرج عروسیشان دست به آدمربایی زده بودند، مردی که مادر پیرش را وسط زبالهها رها کرده بوده، نوزادی که او را زنده از داخل یک پلاستیک وسط زایندهرود بیرون کشیده بودند و زیر لب، این دو بیت را، خطاب به همه سرزنشگران زمزمه میکند:
گفت در زندان شبی دیوانهای
عاقلان پیداست کز دیوانگان ترسیدهاند
من به این زنجیر ارزیدم که بستندم به پای
کاش کز ایشان یکی پرسد به چند ارزیدهاند؟
عباس فلاح، حافظۀ حوادث شهر است. بخشی از خاطرات و آثار او به همت حامد قصری، در کتاب «تاریکخانه اصفهان» و «رد پای بازمانده در شهر» ثبت و ضبط شده اما هنوز ناگفتههای زیادی دارد که وسع رسانه، به روایت تمام آن قد نمیدهد.
انتهای پیام